دو [پسر!] احمق
شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۰۱ ب.ظ
ترم سه بود. کلاس معادلات تازه تموم شده بود و داشتیم باهم از اون تالار عریض و طویل دانشکدهی علوم میاومدیم بیرون. موقع بیرون اومدن از کلاس یهو انگار یه اتفاقی افتاد. قدمهات تند تر شد، صورتت گر گرفت و انگار داشتی فرار میکردی. حس آشنایی بود برام اما حرفی نزدم. تا خود فنی هیچکدوم یک کلمه هم حرفی نزدیم. بعد از اونم تا سه روز تو خودت بودی.
اون روز ما احمقترین آدمهایی بودیم که از پلههای فنی بالا میرفتند تا به کلاس بعدیشون برسند. احمق بودیم چون باید میزدیم بیرون از دانشگاه و تا خود شب حرف میزدیم. حرفی نزدیم و بعد از اون دیگه همیشه برای حرف زدن دیر بود. برای پرسیدن «چی شد؟» دیر بود. مثل چند شب پیش. مثل الان.
- ۹۳/۰۳/۱۷