آبلیویون

فراموشی

آبلیویون

فراموشی

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

سیاهی‌ای که از زیر پاهایم سر برآورده بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و هر لحظه شبیه‌تر به من. به دیوار که می‌رسم رودررو شده‌ایم. خیره می‌شوم در چشمانش. انگار در دهانه‌ی سیاه‌چاله‌ای ایستاده‌ام که تمام زندگی‌ام را بلعیده  و حالا به قصد خودم آمده. فورا سرم را بر می‌گردانم. در اطرافم هیچ چیزی نیست. هیچ کسی نیست. انگار تنهایی را برای اولین بار می‌فهمم. دوباره سرم را بر می‌گردانم. هنوز تکیه داده به دیوار و حواسش به من است. در تمام مدت چشم از من بر نداشته بود....

  • سعید