آبلیویون

فراموشی

آبلیویون

فراموشی

احمق‌ها

جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۲۰ ق.ظ

 

روی صندلیِ کنارِ شیشه‌ی یکی از ردیف‌های سمتِ چپِ اتوبوسِ ایران ۲۳ نشسته‌ام و دارم گره هندزفری‌ام را باز می‌کنم. پرده‌های آبی، شیشه‌های اتوبوس را پوشانده‌اند و کسی حال کنار زدن‌شان را ندارد، حتی سمت چپی‌ها که می‌دانند خورشید از نیمه‌ی آسمان گذشته و قرار نیست رویشان آفتاب کند. از گوشه‌ی پرده،‌ نیمکتی که کمی آن‌طرف‌تر زن و شوهری رویش نشسته‌اند پیداست. زن جوان توی کیف‌ مشکی‌اش دنبال چیزی می‌گردد و مرد هم تا کمر خم شده است روی گوشی‌اش. موزیک که پلی شد کامل تکیه می‌دهم به پشتی صندلی و از کنار پرده، دزدکی زن جوان را نگاه می‌کنم. درِ لاکِ قرمز را باز می‌کند و با احتیاط روی نیمکت جای مطمئنی برایش پیدا می‌کند. انگشت‌های کشیده‌اش را از هم باز می‌کند و روی پایش می‌گذارد. بعد با دقت شروع به لاک زدن می‌کند. کار هر ناخن که تمام شد، دست‌اش را بالا می‌آورد و با دقت نتیجه را بررسی می‌کند. لبخند ریزی می‌زند و به سراغ ناخن بعد می‌رود. مرد جوان هنوز شیشه‌ی لاک را ندیده و احتمالا متوجه بوی لاک هم نشده. ثابت نشسته است و فقط انگشت شست‌اش روی صفحه‌ی گوشی تکان می‌خورد. کار ناخن‌ها که تمام شد یک بار دیگر دست‌ها را با دقت بررسی می‌کند و درِ شیشه را می‌بندد. با احتیاط کامل، طوری که ناخن‌ها به جایی نخورند شیشه را توی کیف می‌گذارد و مثل دختر بچه‌ی پنج‌ساله‌ای دوباره به انگشت‌های کشیده‌اش نگاه می‌کند و ذوق می‌کند. انگار که خستگی چندسال از تن‌اش رفته باشد یا انگار که جای خالیِ گم‌شده‌ای پر شده باشد، دست‌ها را به نیمکت تکیه می‌دهد، و نفس راحتی می‌کشد. اطراف را نگاه می‌کند و متوجه من که می‌شود، سرم را بر می‌گردانم.

وقتی دختری لاک می‌زند، باید دنیا را تعطیل کنند و تماشا کنند.

  • سعید

نظرات  (۱)

سالهاست که لاکی نزدم!
پاسخ:
پس سال‌هاست که در حق اطرافیانت ظلم کردی :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی