روی صندلیِ کنارِ شیشهی یکی از ردیفهای سمتِ چپِ اتوبوسِ ایران ۲۳ نشستهام و دارم گره هندزفریام را باز میکنم. پردههای آبی، شیشههای اتوبوس را پوشاندهاند و کسی حال کنار زدنشان را ندارد، حتی سمت چپیها که میدانند خورشید از نیمهی آسمان گذشته و قرار نیست رویشان آفتاب کند. از گوشهی پرده، نیمکتی که کمی آنطرفتر زن و شوهری رویش نشستهاند پیداست. زن جوان توی کیف مشکیاش دنبال چیزی میگردد و مرد هم تا کمر خم شده است روی گوشیاش. موزیک که پلی شد کامل تکیه میدهم به پشتی صندلی و از کنار پرده، دزدکی زن جوان را نگاه میکنم. درِ لاکِ قرمز را باز میکند و با احتیاط روی نیمکت جای مطمئنی برایش پیدا میکند. انگشتهای کشیدهاش را از هم باز میکند و روی پایش میگذارد. بعد با دقت شروع به لاک زدن میکند. کار هر ناخن که تمام شد، دستاش را بالا میآورد و با دقت نتیجه را بررسی میکند. لبخند ریزی میزند و به سراغ ناخن بعد میرود. مرد جوان هنوز شیشهی لاک را ندیده و احتمالا متوجه بوی لاک هم نشده. ثابت نشسته است و فقط انگشت شستاش روی صفحهی گوشی تکان میخورد. کار ناخنها که تمام شد یک بار دیگر دستها را با دقت بررسی میکند و درِ شیشه را میبندد. با احتیاط کامل، طوری که ناخنها به جایی نخورند شیشه را توی کیف میگذارد و مثل دختر بچهی پنجسالهای دوباره به انگشتهای کشیدهاش نگاه میکند و ذوق میکند. انگار که خستگی چندسال از تناش رفته باشد یا انگار که جای خالیِ گمشدهای پر شده باشد، دستها را به نیمکت تکیه میدهد، و نفس راحتی میکشد. اطراف را نگاه میکند و متوجه من که میشود، سرم را بر میگردانم.
وقتی دختری لاک میزند، باید دنیا را تعطیل کنند و تماشا کنند.
- ۱ نظر
- ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۲۰