آبلیویون

فراموشی

آبلیویون

فراموشی

 

روی صندلیِ کنارِ شیشه‌ی یکی از ردیف‌های سمتِ چپِ اتوبوسِ ایران ۲۳ نشسته‌ام و دارم گره هندزفری‌ام را باز می‌کنم. پرده‌های آبی، شیشه‌های اتوبوس را پوشانده‌اند و کسی حال کنار زدن‌شان را ندارد، حتی سمت چپی‌ها که می‌دانند خورشید از نیمه‌ی آسمان گذشته و قرار نیست رویشان آفتاب کند. از گوشه‌ی پرده،‌ نیمکتی که کمی آن‌طرف‌تر زن و شوهری رویش نشسته‌اند پیداست. زن جوان توی کیف‌ مشکی‌اش دنبال چیزی می‌گردد و مرد هم تا کمر خم شده است روی گوشی‌اش. موزیک که پلی شد کامل تکیه می‌دهم به پشتی صندلی و از کنار پرده، دزدکی زن جوان را نگاه می‌کنم. درِ لاکِ قرمز را باز می‌کند و با احتیاط روی نیمکت جای مطمئنی برایش پیدا می‌کند. انگشت‌های کشیده‌اش را از هم باز می‌کند و روی پایش می‌گذارد. بعد با دقت شروع به لاک زدن می‌کند. کار هر ناخن که تمام شد، دست‌اش را بالا می‌آورد و با دقت نتیجه را بررسی می‌کند. لبخند ریزی می‌زند و به سراغ ناخن بعد می‌رود. مرد جوان هنوز شیشه‌ی لاک را ندیده و احتمالا متوجه بوی لاک هم نشده. ثابت نشسته است و فقط انگشت شست‌اش روی صفحه‌ی گوشی تکان می‌خورد. کار ناخن‌ها که تمام شد یک بار دیگر دست‌ها را با دقت بررسی می‌کند و درِ شیشه را می‌بندد. با احتیاط کامل، طوری که ناخن‌ها به جایی نخورند شیشه را توی کیف می‌گذارد و مثل دختر بچه‌ی پنج‌ساله‌ای دوباره به انگشت‌های کشیده‌اش نگاه می‌کند و ذوق می‌کند. انگار که خستگی چندسال از تن‌اش رفته باشد یا انگار که جای خالیِ گم‌شده‌ای پر شده باشد، دست‌ها را به نیمکت تکیه می‌دهد، و نفس راحتی می‌کشد. اطراف را نگاه می‌کند و متوجه من که می‌شود، سرم را بر می‌گردانم.

وقتی دختری لاک می‌زند، باید دنیا را تعطیل کنند و تماشا کنند.

  • سعید

همه رفته‌اند. حالا من مانده‌ام و یک دانشکده‌ی بی‌روح با آدم‌هایی که نمی‌شناسم و از کنارشان که رد می‌شوم هیچکدام مرا نمی‌بینند. شبحی که هر هفته در راهروهای فنی دنبال کلاسش می‌گردد. پیدایش که می‌کند از دیوار رد می‌شود و بی‌سروصدا روی آخرین صندلی ردیف آخر می‌نشیند و تا آخر کلاس پای راستش را می‌اندازد روی پای چپ و دستش را تکیه می‌کند زیر چانه‌اش.

  • سعید

سیاهی‌ای که از زیر پاهایم سر برآورده بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و هر لحظه شبیه‌تر به من. به دیوار که می‌رسم رودررو شده‌ایم. خیره می‌شوم در چشمانش. انگار در دهانه‌ی سیاه‌چاله‌ای ایستاده‌ام که تمام زندگی‌ام را بلعیده  و حالا به قصد خودم آمده. فورا سرم را بر می‌گردانم. در اطرافم هیچ چیزی نیست. هیچ کسی نیست. انگار تنهایی را برای اولین بار می‌فهمم. دوباره سرم را بر می‌گردانم. هنوز تکیه داده به دیوار و حواسش به من است. در تمام مدت چشم از من بر نداشته بود....

  • سعید

لحطاتی هست که انسان به نزدیک‌ترین کسانش، به آشناترین کسانش نگاه می‌کند و آنقدر آن‌ها را غریبه می‌یابد که از وحشت به خود می‌لرزد.

 

  • سعید

سیاه-قرمز-پررنگ-اعماق-شهامت-تراپی-شانس-ترسم که اشک-کار جهان سر آید-خلوت-عادت-شله‌زرد-فارگو-بی‌ربط-تحلیل-صندوق-پوکر-شب قدر-راشامون-خسته-سر در نمیارم-دادگاه نفسانی-وحشتناک-جهنم-سیاه-خاکستری-درصد-جنگ-طوفان-بحث-سکوت-شنونده محض-خواب-فراموشی-تلاش-پک سنگین-باغ-چرا حرفتو نزدی لعنتی-پارادایم-پادکست-خواب

  • سعید

دوباره دارم خواب می‌بینم، زیاد. حالا باز ملت می‌گن این دوباره شروع کرد! هیشکی نمی‌فهمه من چمه. به هرکی گفتم انقد خواب می‌بینم که دارم دیوونه می‌شم سرشو تکون داد فقط. فک می‌کنن چرت می‌گم، یا تهش فک می‌کنن خواب بد دیدم مثلا.ولی فقط خواب می‌بینم، مهم نیس چی، فقط می‌بینم. مثلا الان خواب می‌دیدم نشسیم زولبیا بامیه‌ می‌خوریم اختلاط می‌کنیم. زولبیاهاش از این مقوا کلفتا بود سرخ کرده بودن ولی مزه مقوا نمی‌داد. تعجب کردیم. نشسیم همشو خوردیم. همینطور هی می‌گفتیم چقد اینا بده و یکی دیگه بر می‌داشتیم! اون آخراش یه چنتام زولبیا سیمی بود. کلی ذوق کردیم. نیگا... همیناس. همین خزعبلاته همش. فقط موقع خواب همش معنی‌داره. همش درسته. اصن همین درست بودنشه که حال آدمو می‌گیره لابد. از خواب که پا می‌شم برزخم. نمی‌دونم چمه. حوصله هیچی‌ ندارم. بعضی وقتا خوابایی که دیدم یادم میاد. این‌جوری یکم آروم می‌شم باز وگرنه تا آخر شب یه‌جوریم.

یه جوری حالمون گرفته انگار پاییزه. اصن انگار نه انگار که بابا تابسونی ناسلامتی! تازشم قرار بود امسال فرق بکنی که خیر سرت. شدی عین پارسال. غم و غصه از سروروت می‌باره! دلمون خوش بود ناخوشیامون دیگه تموم شده. فکرمون راحته، دیگه زندگیمونو می‌کنیم. حالام چیزیمون نیسا البته، الکی ناخوشیم. الکی‌ناخوش‌ایم. رفیق‌رفقا رو ببینیم حال میایم. انقد دلم می‌خواس همه‌رو جمع می‌کردیم می‌رفتیم شمال یه چند روزی. حالا عوضش نشسیم پشت لپ‌تاپ شب به شب جمع می‌شیم یاهو همدیگه رو نیگا می‌کنیم! هنر کنیم یه احوال‌پرسی‌م میکنیم ازهم. اونم تا بیای واسه یه حالت چطوره اییییینهمه رو تایپ کنی طرف حوصله‌ش نمیکشه، می‌بنده پنجرشو Last Seen… می‌شه حالت گرفته می‌شه. تازه اگه اصن خودت حوصله داشته باشی بنویسی! هممونم عین همیم. هیشکی حال و حوصله نداره.

 

پ.ن: دارم رادیو چهرازی-قسمت ۳ رو گوش می‌کنم. کلا گوش کنید اگه خوشتون اومد.
پ.ن: عنوان پست هم از اپیزود ۱۴ همون رادیوچهرازی‌ه!

  • سعید

بدترین روز زندگی آدم اون روزیه که یهو تموم اون خصوصیاتی که در دیگران هست و ازشون متنفره رو تو خودش می‌بینه.

  • سعید

ترم سه بود. کلاس معادلات تازه تموم شده بود و داشتیم باهم از اون تالار عریض و طویل دانشکده‌ی علوم می‌اومدیم بیرون. موقع بیرون اومدن از کلاس یهو انگار یه اتفاقی افتاد. قدم‌هات تند تر شد، صورتت گر گرفت و انگار داشتی فرار می‌کردی. حس آشنایی بود برام اما حرفی نزدم. تا خود فنی هیچ‌کدوم یک کلمه هم حرفی نزدیم. بعد از اونم تا سه روز تو خودت بودی.
اون روز ما احمق‌ترین آدمهایی بودیم که از پله‌های فنی بالا می‌رفتند تا به کلاس بعدیشون برسند. احمق بودیم چون باید می‌زدیم بیرون از دانشگاه و تا خود شب حرف می‌زدیم. حرفی نزدیم و بعد از اون دیگه همیشه برای حرف زدن دیر بود. برای پرسیدن «چی شد؟» دیر بود. مثل چند شب پیش. مثل الان.

  • ۱۷ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۰۱
  • سعید

یک سال پیش در جواب به اینکه دوست داری بتونی به گذشته برگردی یا به آینده بری، بدون شک می‌گفتم آینده. چون شرایطم جوری بود که هر آینده‌ای رو بهتر از حال می‌دیدم. چون می‌خواستم خلاص شم از خیلی چیزا. حالا اما جواب دادن به این سوال برام به این سادگی نیست. حالا دیگه به چیزی که یک سال پیش از آینده می‌خواستم رسیدم. از طرفی با روالی که زندگی‌م توی این چند وقته داشته بعید می‌دونم در آینده‌ی نزدیک هم بتونم کون خری رو پاره کنم مثلا! گذشته هم که کلا هیچی. راستش اگه می‌تونستم ترجیح میدادم تو همین حال بمونم. یعنی کاش یه جوری می‌شد که زمان برای همه‌ی دنیا وایسه و فقط من بتونم از همه چیز استفاده کنم. یه جورایی شبیه همون ساعت برنارد فقط با این تفاوت که اینترنت قطع نشه! می‌خوام تو این مدت تمام کتابایی که دلم می‌خواد رو بخونم، اندروید بخونم، ویولن یاد بگیرم... خلاصه هر کاری که باید تا حالا می‌کردم و نکردم و جبران کنم. فک کن بتونی یه ابرو وسط خط زندگی‌ باز کنی و کلی چیز اضافه کنی بهش!

***
کلا یه چند وقتیه که انگار همه دارن باهم رقابت می‌کنند. تو همه چی. انگار که همه‌ی چیزای دنیا داره تموم می‌شه، انگار که داره قحطی میاد!

 

پ.ن: عنوان پست را جدی نگیرید!

  • سعید

«سال نکبتی بود». پدرم می‌گفت، چند روز پیش که داشتیم با هم حیاط را جارو می‌زدیم و چشمش به درخت‌های خشک شده افتاد. به کپسول اکسیژن و دستگاه فشارسنج گوشه‌ی هال که فکر می‌کنم می‌بینم حق دارد. به جواب‌های «ای... بد نیستند» مادرم از پشت تلفن که با مکث به احوال‌پرسی‌هایم می‌داد، به دوستانی که داغ‌دار شدند، به آرش، به سکوت بهت‌زده‌ی هر دویمان پشت تلفن، به اراک، به خوابگاه، به خبر خودکشی با قرص... به این‌ها که فکر می‌کنم، سال نکبتی بود.

سال خاتمه بود. پایان درجا زدن. فراموشی آن خاطره‌ی شیرین چند میلی‌ثانیه‌ای. اعداد تکراری اعصاب‌خردکن!

سال طولانی‌ای بود. انگار چند سال بود که تپانده بودند توی هم. «انگار که همین دیروز..» نبود. عمری بود! آغاز خوشی داشت. برای همه. مثل همیشه قرار بود-و امید بود- سال خوبی باشد. و بود، اما خراب شد. امسال اما متفاوت است. متفاوت هم به معنای بهتر نیست لزوما، و امید و آرزو هم نیست این. امسال با تمام سال‌های قبل متفاوت است چون باید باشد، چون هست، چون نمی‌تواند نباشد!

  • سعید